تنها پرتقال من بمان برای ابدیت
دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ق.ظ
وسط تلاطم آرامش پرهیاهویت که باشی دیگر حرفهایت را قورت میدهی...تمام دست هایی که به سمتت دراز میشوند را رد میکنی.به ندرت حوصله خودت را هم داری!! از همه فاصله می گیری از اعماق وجود تنهایی حتی در شلوغ ترین بهبوهه روزگار......
دیگر خودت را هم نمی شناسی تا شناخت آدم ها مایل ها فاصله است،ترجیح میدهی هیچ کدام را نشناسی...گاهی ترس تمام وجودت را فرا گیرد از تنهایی واهمه داری اما در واقع تنهایی.کمک میخواهی و دستت را سمت اطرافت میبری اما هیچ کس و هیچ چیز نیست.....تنهایی حس فوق العاده ایست در تمام زمانی آزارت میدهد به رشد تو نیز فکر میکند مانند مادر تو را در آغوش میگیرد و میبرد جایی که ساکت باشد تا با فکر به دنیای که میخواهی بیدار شوی!
من هم در همین حس و حال غرق شده ام،تا به خودم آمدم برهوت و بود و زوزه باد...حس غریبی بود.اول ترسیدم به اطرافم نگاه کردم اما تنها بودم تمام مدت فکر میکردم شاید پایان راه من ساحل باشد اما آنجا بیابان بود و هیچ موجود زنده ای را نمی دیدم میدانستم اگر برگردم به زندگی عادی خودم برمیگردم فقط دیگر حس قبل را نداشتم. آن دختر سرزنده و خنده رو و شوخ سابق نبودم تمام اینها شده بود یک نقاب....زندگی با نقاب ها سخت است. در بیابان که به اطرافت نگاه کنی سراب بسیار است اما من خسته تر از آن بودم در پی سراب زندگانی باشم. دستی را روی شانه ام احساس کردم دلم قرص نشد حتی مرا نگران تر کرد اما آن دستان دو چشم را به من معرفی کرد.گفتم چشم چون میدیم و حس میکند اما چیزی نمی گوید. من نه به چشم و نه گوش نه دست احتیاج نداشتم.....اما آنجا دو چشم چیزی بیشتر از دو چشم شدن!
شروع ماجرا قبل از تولدمان یا شاید قبل از تولد مادرهایمان بوده است...اصلا نمیدانم شروع داشته؟؟؟! آدمی که وارد زندگی ات میشود هر چه بیشتر درباره ات بداند مانند این است یک چک سفید امضا داشته باشد،هر چه بیشتر توضیح دهی یک اسلحه پر به او داده ای....اما در آخر آدم گاهی کم میاورد و نیاز دارد کسی باشد حتی اگر حرفی نزند دلش به بودنش خوش میشود،به چشم هایش،به آغوش اش.....
دستهایش را نگرفته ام....با او قدم نزده ام....او را در آغوش نکشیده ام....و حتی او را نبوسیده ام.....ماه ها از آشنایی ما میگذرد ....
اگر این تعطیلات کرونایی نبود شاید هیچ زمان صمیمیت من در این حد نمیشد...بودنش حالم را خوب میکند.هر چند بسیار لوس میشوم و قهر میکنم اما باز ناز ام را میخرد....میدانم مشغله اش زیاد است اما باز حداقل چند جمله کوتاه برای من می نویسد.
دوست دارم در آغوشش بکشم و بگوئیم هر چند حرف دلت را نمی گویی اما من می شنوم.نمیبینمت اما حرف دلت را از چشمانت میخوانم و خوب میدانم حمایت مادرانه و دوستی خواهرانه و لطف بی شبه ات در این دنیای مه آلود کم است و نمی گردم تا مانندش را بیابم چون خوب میدانم هیچ گوشه پازل هستی مانندش را ندارد هر چند شبیه باشند اما هیچ یک با تمام تلخی های من باز شیرینی محبت خود را نخواهند داشت.....آدم ها خسته میشوند و به استراحت نیاز دارن از یکجا به بعد توان ندارند روی پای خود بایستند پس دست هم را میگیرند :)))
محبتش قابل وصف نیست هر چه بگوئیم کم گفته ام.....
به رفتنش فکر نمیکنم چرا که بودنش را میستایم....اینجا کره خاکیست،آدم هایش پی بهترین ها میروند....اما میدانم بهتر از او نخواهد بود.کجای دنیا یک پرتقال دیگر پیدا کنم؟! اصلا مگر برای تیکه قلبت جایگزینی هست؟حتی اگر قلب مرا پس بدهد و برود....جای خالی اش میماند.میدانم هست و خواهد بود به بودنش فکر میکنم و این کافیست تا رفتنی نباشید.
از او میخواهم اگر خواست تا برود قبلش قلب مرا بشکند....اما دلم نمی خواهد به نبودش فکر کنم پس از او میخواهم بماند اگر نباشد من........هرگز به کسی نگفتم با من دوست میشوی؟! دوست دارم ایم اولین بار باشد اما دوست نه!به او میگویم رفیق من میشوی؟؟؟؟
♡به یاد پرتقال من بماند به یادگار♡
۹۹/۰۳/۱۲