ترانه ای برای ققنوس

ققنوس در آتش میسوزد و دیگر بار از خاکستر خود زاده میشود!

ترانه ای برای ققنوس

ققنوس در آتش میسوزد و دیگر بار از خاکستر خود زاده میشود!

ترانه ای برای ققنوس

این قلب شکسته سور دلکش دارد
عمریست که خاطری مشوش دارد
من وارث درد دیگران آری
"ققنوس"همیشه سر بر آتش دارد....

سلاااام

     بعد از گذشت چند ماه از مرگ عزیز و با اینکه هنوز هم باور ندارم که عزیز نیست تا روزی که به ملاقات برم و....تصمیم گرفتم برگردم و باز بنویسم.

    نوشتن برام خیلی سخت شده اما غیر ممکن نیست باید شروع کنم تا باز مثل قبل بتونم بنویسم.این مدت اتفاقات تلخ و شیرین زیادی افتاد و من بی نصیب از نگاشتن لحظات تکرار نشدنی بودم....

    به امید روزهای خوب برگشتم‌:) ♡

۱ نظر ۲۷ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۹
ترانه ای خاموش

عزیز جان سلام

از احوالت بگو به من!بگو چطور سه ماه تحمل کردی و انتظار کشیدی که باز خانواده ات ببینی؟؟ از حال دلت بگو!؟ به من بگو از وقتی که دیگه حرف نزدی،حرف هات به خدای خودت گفتی؟؟چقدر شکایت کردی از بی وفایی آدم ها؟ در توان من نیست درک و تحمل شرایط ات....گفتن از دلتنگی ها دیر است....زمانی باید میبودیم جا زدیم الان گریه چه اهمیتی دارد؟!میبخشی؟؟؟آخه گفتن بخشش از بزرگان است و تو روح بزرگ داری!خوشا بحالت عزیز....خجالت می کشم از حال دلم بگوئیم وقتی حال دلت را میدانم....ذره ای از دلتنگی ات را چندین نفر حس کردن و طاقت نداشتن چگونه تحمل کردی !؟!

من به اندازه تو نه اما به اندازه خودم گریه کردم غصه خوردم این دو سال و هشت ماه....وقتی خبر را شنیدم شوکه شدم اما بعد خندیدم به این دنیا... به دروغ هاش...به سادگی آدم هاش....به تمام غصه هام...به وفایی آدم ها...به قول هام....حالا که امدی، خوش آمدی عزیز من!

بمان

همین جا بنشین 

مدت هاست منتظرم

می دانستی طاقت ندارم پس چرا اینقدر دیر امدی؟؟!

گله کافیست

همین که آمدی برای من بس زیاد است...فقط...

فقط قول بده میمانی!

میگویند تو رفته ای..میگویند خاک سرد است...میگویند فراموشی در راه است...اما من اینگونه میبینم :

تو متولد شدی...حالا تو حقیقت هستی و میدانی جواب تک تک سوالات مرا....اینجا در قلب من دیگر زندانی نیستی حالا آزادی و این باعث میشود بمانی....حالا اگر ساعت چهار بشینی کنارم تا بیدار شوم نمیبینمت و چون نابینام فکر میکنم نیستی و تنها مانده ام....پس به دل نگیر....عیب از دنیاست که پرده بر حقیقت نهاده...من خودم را نمی بخشم که دیر رسیدم تو هم نبخش لطفا یکبار به دل بگیر....یادت هست گفته بودم  یکبار برای همیشه گناه من نابخشودنیست؟؟درست الان زمان نبخشیدن است!!!

راستی اینجا فقط من از تو عکس دارم...باید ببخشی که با خودخواهی آنها را برای کسی نمی فرستم! حالا جای تخت و وسایل ات یک قاب عکس با روبان مشکی و چند شمع و دسته گل و ظرف از خرماست....این بود یادگاری؟؟یا آلبوم عکست و ویلچر و کمد لباس و عطر مورد علاقه ات و گل های خشک داخل سبد؟؟!! مگر یادگاری خاطراتت نیست؟ فقط اینکه خاطراتت بی رحمانه مرا دوره کردن و پایکوبی میکنن غرق شدنم را.دست و پا زدن مرا به عمق فاجعه نزدیک تر میکنند..و اینجاست که زمزمه های نماز صبح ات و صدای خنده هایت با کمک لحن ای که باعث میشد عاشق اسمم بمانم دست به دست هم میدهند تا طناب زندگی ام محکم باشد...کمی قلبم درد میکند آخر بهانه آغوش ات را دارد:(

ببخش اگر بد نوشتم امروز دومین شب بود که نیستی و من نبودت را باور ندارم؛

پس جاودانه بمان در باورهایم.

عشق من خوب بخواب که زمان آرامش رسیده....در آغوش خدا آرام بگیر جانان من

۲۲خرداد۱۳۹۹_۱:۴۲_

 

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۳
ترانه ای خاموش

دل بارانی من و درون پریشان حال وجودم تنها مالامال به تو یکتای مهربانم عجین گشته.باران عشق هماره در وجودم صدا میکند و نم نم فریاد بی صدایش آرام نام مرا میخواند.چه بی تاب است درونم.همیشه نغمه ی عاشقان است که سکوت غم را می شکند و این تنها صدای امید بخش است که شنیده می شود.لطیفا این عشق تو است که سراپای وجودم را سوزانده.

ترانه ی آسمان زیر گوشم نجوایی عاشقانه دارد و ترنم باران نیایش سبز عشق را پرواز می کند.وسعت نگاه آرامش بخش آسمان چه زیبا مرا به یاد بی همتای عشق می اندازد.لالایی باران زمین را می خواباند و سکوت، تنها سکوت چتریست برای آسمان.راز و نیازهای تبسم دلنشینی است که شانزده سالگی ام را ماندگار میکند.چشمان فرشته عشق چه زیبا در فراز آسمان تلالو می کند، ای کاش ما هم متعلق به آسمان ها بودیم ولی افسوس....

معبود رخم نگاهم تنها در ملکوت را عشق التیام می یابد.قصه ی آسمان در سکوت چشمانم شنیده می شود و اینچنین عشق را تفسیر می کند.

آی روزگار دلخسته ی عشقم،دلخسته از روزهای تنهایی،سرگردان و آواره در کوچه باغ های بی قراری،در بارانی ترین چشمان نیاز و سکوت مرگبار بی وفایی ها.

اینجا عشاق بی پروا نغمه ی عشق سر میدهند و در باور نگاه های پر تلاطم همیشه این آرامش است که دریا را به بهانه ی ساحل میخواند همانطور که عشق بهانه ای است برای دوست داشتن.اینجا غم معنایی ندارد؛ آسمان، آسمان عشق است و زمین معشوق همیشگی اش.

مهربانا مرا در سایه سار عشق منتهی ده آبی آسمان را در چشمان بی قرارم به پرواز وادار‌. ای خدای خوبیها زمین و آسمان به عشق تو زندگی میکنند و ما آدمیان به عشق تو سجده ی اشک میگذاریم،مهربان من نیاز گمشده ام تنها به یاد تو هماره هویدا میگردد و...

 و زمان، زمانه مرا به کجا میبرد،آه قلبم که بی پروا اهنگ سقوط تپش را به یادم میاورد کمرگ این مرگ است که ملاقات میکند.مرا به میهمانی زمبن میبرد و خاک آرام آرام می پوشاندم، بغض آسمان می ترکد و باران چنین عاشقی میکند، تار و پودم را می شوید و من دوباره سبز میشوم دوباره عشق،دوباره زندگی و بدان و آگاه باش که مرگ همان تولد است همان نهال آرزوست،زمانیکه در دل خاک میکاریمش آب و آفتاب میخورد دوباره سبز میشود،دوباره جان میشود،و تو را چه ترسی است از مرگ ،چگونه تفسیری است هر چه باشد عشق است زندگی است،تولدی دوباره است. مرگ بی آنکه بخواهی سرانجام تو را ملاقات میکند،همیشه منتظرت خواهد بود، بی آنکه بدانی روزی با تو دست خووهد داد. آغوش مرگ همانند آغوش مادری است که فرزندش را بغل میگیرد و این صعود است نه سقوط. چه کودک باشیم ،چه در عنفوان جوانی بسر میبریم و چه وقتیکه آفتاب لب بامیم. ای بشر تنهای تنها زیر خروار ها خاک جانت فنا میشود و روحت تا ابد زنده و جاودان خواهد ماند اگر همیشه عاشقی کنی اگر هنرمندانه زندگی کنی و صحنه ی نمایش را تا آخرین لحظه، عاشقانه نغمه خوانی کنی،همیشه سبز خواهی ماند و نامت بر تارک زمان تا ابد در خاطره ها نقش خواهد بسا و عاشقانه خواهی درخشید و ماندگار خواهی ماند تا لحظه صور اسرافیل....

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۹
ترانه ای خاموش
وسط تلاطم آرامش پرهیاهویت که باشی دیگر حرفهایت را قورت میدهی...تمام دست هایی که به سمتت دراز میشوند را رد میکنی.به ندرت حوصله خودت را هم داری!! از همه فاصله می گیری از اعماق وجود تنهایی حتی در شلوغ ترین بهبوهه روزگار......
دیگر خودت را هم نمی شناسی تا شناخت آدم ها مایل ها فاصله است،ترجیح میدهی هیچ کدام را نشناسی...گاهی ترس تمام وجودت را فرا گیرد از تنهایی واهمه داری اما در واقع تنهایی.کمک میخواهی و دستت را سمت اطرافت میبری اما هیچ کس و هیچ چیز  نیست.....تنهایی حس فوق العاده ایست در تمام زمانی آزارت میدهد به رشد تو نیز فکر میکند مانند مادر تو را در آغوش میگیرد و میبرد جایی که ساکت باشد تا با فکر به دنیای که میخواهی بیدار شوی!
    من هم در همین حس و حال غرق شده ام،تا به خودم آمدم برهوت و بود و زوزه باد...حس غریبی بود.اول ترسیدم به اطرافم نگاه کردم اما تنها بودم تمام مدت فکر میکردم شاید پایان راه من ساحل باشد اما آنجا بیابان بود و هیچ موجود زنده ای را نمی دیدم میدانستم اگر برگردم به زندگی عادی خودم برمیگردم فقط دیگر حس قبل را نداشتم. آن دختر سرزنده و خنده رو و شوخ سابق نبودم تمام اینها شده بود یک نقاب....زندگی با نقاب ها سخت است. در بیابان که به اطرافت نگاه کنی سراب بسیار است اما من خسته تر از آن بودم در پی سراب زندگانی باشم. دستی را روی شانه ام احساس کردم دلم قرص نشد حتی مرا نگران تر کرد اما آن دستان دو چشم را به من معرفی کرد.گفتم چشم چون میدیم و حس میکند اما چیزی نمی گوید. من نه به چشم و نه گوش   نه دست احتیاج نداشتم.....اما آنجا دو چشم چیزی بیشتر از دو چشم شدن! 
شروع ماجرا قبل از تولدمان یا شاید قبل از تولد مادرهایمان بوده است...اصلا نمیدانم شروع داشته؟؟؟! آدمی که وارد زندگی ات میشود هر چه بیشتر درباره ات بداند مانند این است یک چک سفید امضا داشته باشد،هر چه بیشتر توضیح دهی یک اسلحه پر به او داده ای....اما در آخر آدم گاهی کم میاورد و نیاز دارد کسی باشد حتی اگر حرفی نزند دلش به بودنش خوش میشود،به چشم هایش،به آغوش اش.....
  دستهایش را نگرفته ام....با او قدم نزده ام....او را در آغوش نکشیده ام....و حتی او را نبوسیده ام.....ماه ها از آشنایی ما میگذرد ....
اگر این تعطیلات کرونایی نبود شاید هیچ زمان صمیمیت من در این حد نمیشد...بودنش حالم را خوب میکند.هر چند بسیار لوس میشوم و قهر میکنم اما باز ناز ام را میخرد....میدانم مشغله اش زیاد است اما باز حداقل چند جمله کوتاه برای من می نویسد.
دوست دارم در آغوشش بکشم و بگوئیم هر چند حرف دلت را نمی گویی اما من می شنوم.نمیبینمت اما حرف دلت را از چشمانت میخوانم و خوب میدانم حمایت مادرانه و دوستی خواهرانه و لطف بی شبه ات در این دنیای مه آلود کم است و نمی گردم تا مانندش را بیابم چون خوب میدانم هیچ گوشه پازل هستی مانندش را ندارد هر چند شبیه باشند اما هیچ یک با تمام تلخی های من باز شیرینی محبت خود را نخواهند داشت.....آدم ها خسته میشوند و به استراحت نیاز دارن از یکجا به بعد توان ندارند روی پای خود بایستند پس دست هم را میگیرند :)))
محبتش قابل وصف نیست هر چه بگوئیم کم گفته ام.....
    به رفتنش فکر نمیکنم چرا که بودنش را میستایم....اینجا کره خاکیست،آدم هایش پی بهترین ها میروند....اما میدانم بهتر از او نخواهد بود.کجای دنیا یک پرتقال دیگر پیدا کنم؟! اصلا مگر برای تیکه قلبت جایگزینی هست؟حتی اگر قلب مرا پس بدهد و برود....جای خالی اش میماند.میدانم هست و خواهد بود به بودنش فکر میکنم و این کافیست تا رفتنی نباشید.
      از او میخواهم اگر خواست تا برود قبلش قلب مرا بشکند....اما دلم نمی خواهد به نبودش فکر کنم پس از او میخواهم بماند اگر نباشد من........هرگز به کسی نگفتم با من دوست میشوی؟! دوست دارم ایم اولین بار باشد اما دوست نه!به او میگویم رفیق من میشوی؟؟؟؟
 
♡به یاد پرتقال من بماند به یادگار♡
 

 
۱۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۰
ترانه ای خاموش

آمدنم را قاصدک ها بشارت دهند....

بعد مدت ها با یک وبلاگ متفاوت آمدم تا بمانم و اگر نباشم بماند به یادگار....

من از اون مهمون های ناخوانده ام که در پی تولدی دوباره،دست دوستی میدهم برای رشد و کمال(از اتاق فرمان اشاره میشه کرونااااا ویروس!!دست دادن ممنوع هست،اما من کوتاه بیا نیستم دستکش ها تو دستت کن میخوان دست دوستی بدم😅)

آتشی باشیم

برای ققنوس روحمان

این خاکستر را

ققنوسی دیگر در راه است....

"شیما جابیک"

*****

و 

به نام خالق عشق

با آرزوی سلامتی ، موفقیت ، آرامش و لبخند برای همه دوستان عزیز؛من ترانه (اسم منتخب تعدادی از دوستانم) از ساعاتی پیش نگاشتن در وبلاگ جدید ام شروع کردم و خوشحال میشم با نگاه های گرم مشوق اینجانب باشید....

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۷
ترانه ای خاموش